با یک دنیا افکار رنگ و وارنگ آخرین دکمه پالتو اش را بست.دستکشهایش را به دست کرد و بیرون زد.
خودش هم نمیدانست به کجا میرود.فقط دلش می خواست زیر بارش زیبای برف کمی قدم بزند تا دوباره خودش را از میان بهت فکری دربیابد .برف و باران -همزادهای فصل تولدش و از چند آرامش بخش روح پر تلاطم او بودند و قدم زدن در هوای آزاد ابری شادی بخش روحش.
هر گاه که بیش از حد در انزوای خود گم میشد ارزوی باران میکرد.
وارد پیاده روی خیابان اصلی شد.عینکش را بالای سرش زده بود و رو به آسمان راه میرفت ولبخند میزد.همه چیز به چشمان خسته اش زیبا و دل نشین می امد.تمام مشکلات و قصه هایش از ذهن آشفته اش دور گشته بود,لطافت برف سختی جسمش را به لرزه در آورده بود و او سرمست به نقاشی های طبیعت مینگریست.زیبایی صحنه ها خود مسیری بود در این پیاده روی صبح گاهی و شاید آشتی با طبیعت. بعد از دو ماه که خود را در خانه حبس کرده بود ,حالا _ساعت 9 صبح او اینجا در خیابان بود.کمی راه رفت مشکل بود آن هم از نوع راه رفتن سر به هوایی.
ویترین مغازه ای نظرش را جلب کرد.کالاهای لوکس که برق آن از با سلیقه گی صاحب مغازه نشان داشت با قیمت های به قول خودشان شکسته ودرصدهای مختلف به حراج گذاشته شده بودند. چیزی چشمش را گرفت اما قبل از وارد شدن به مغازه منصرف شد.از انجا گذشت و به مسیرش ادامه داد.
کمی جلوتر دو اقا کنار ماشینی با درب باز بلندبلند مشغول صحبت بودند. آقایی که کمی جوان تر بود برای آقای مسن تر که انگار صاحب ماشین هم بود توضیحی میداد اما صحبت ها به دل دیگری نشست که در یک لحظه از کوره در رفت :
-برو آقا دلت خوشه . من چی میگم شما چی میگی!هی من هر چی میگم شما حرف خودت رو میزنی ..نفست مثل اینکه از جای گرم در میاد . شما اصلا میدونی اینایی که میگی یعنی چی؟؟
موضوع بحث برای ساقی جالب شد. به هوای بستن بند کفش ایستاد.
_ببین جان من ,من میگم این وسایل واجبه والا فردا برات مشکل ساز میشه حالا خود دانی.
_آخه برادر من من تو اجاره هم موندم تو میگی برم چی بگیرم ؟ نون یا لاستیک؟
هر دو راست میگفتند . منتها هر کس به ضن خود.سعی میکرد با قدم های بلند زود تر از انجا دور بشود.شهر رو به بحران بود وهر کس رو به فریاد .فقط با این تفاوت که هر کس لب به فریاد باز میکرد هواسش بود که صدایش از یکی دو متر انطرف تر بیشتر نرود اما صدای بحران به زودی همه را کر میکرد.تورم بیکاری فقر خجالت شرم نقاب پول درد رکود قسط حراج و ...تنها چیزهایی بود که در این خیابان طویل به چشم میخورد.
به چهارراه که رسید ب ساعتش نگاه کرد. حدود 11 بود.کمی به اطراف نگاه کرد. در واقع داشت تصمیم میگرفت کجا برود.مسیر برگشت را انتخاب کرد ولی از سمت دیگر خیایان. برف ریز تر و سوز بیشتر شده بود. حدس اینکه حتما تا آن لحظه سرما خورده بود ,کار سختی نبود.
در مسیر به کتاب فروشی رفت تا شاید کتابی بخردد هر چند ان چه میخواست پیدا نکرد اما بی عجرهم نماند.وقتی مشغول گشتن در لابه لای سطور کتاب ها بود دو دختر نوجوان با کلی سرو صدا وارد شدند .به دنبال کتابی در مورد راههایی برای موفقیت میگشتند و از فروشنده راهنمایی میخواستند. حرفهایی که بینشان ردوبدل میشد نشان از ذهنی خام و بی تجربه میداد که چیزی از روی بد زندگی نمیدانند و دنیایشان در همان حد شوخیهای بی مزه که ان دو را با صدایی بلند به خنده در می آورد.
چقدر دور بود از دنیای کوچک آنها.
عابرانی که با چترهای متنوع با قدم هایی تند به سمتی میرفتند ,ماشینهایی با شیشه های بخار کرده -که بدون توجه به عابران به سرعت چاله ها را طی میکردند ,مغازه هایی که به امید مشتری چراغ ها را روشن نگه داشته بودند.صف نانوایی که تا یک کوچه ادامه داشت.صدای بوغ ماشینهای عجول .و دماغی یخ زده آخرین لذت هایی بود که از این پیاده روی صبح گاهی نصیبش شد.
وارد خانه که شد لباسهایش را در آورد .دوش آب گرمی گرفت .یگ فنجان قهوه دم کرد. پشت میز کارش رفت و مشغول نوشتن شد.
حالا یک دنیا ایده تازه داشت
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دسته بندی موضوعی